شهید نوشت

می نویسم برای تو ای شهید...

شهید نوشت

می نویسم برای تو ای شهید...

شهید نوشت

پرواز کردن ربطی به بال ندارد
دل می خواهد
دلی به وسعت آسمان
دل را باید آسمانی کرد …

پیوندها

شهید تورجی زاده

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ب.ظ

شهید نوشت:

محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ما خیلی از حضورش خوشحال بودیم . 

می دیدم نماز شب می خونه و حال عجیبی داره...

یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده .

یه روز صبح  ازش پرسیدم :

علت این همه ناله و گریه ها چیست؟کدام گناه کبیره را مرتکب شدی؟کدام معصیت را انجام دادی که اینگونه اشک می ریزی؟

جواب داد: خواهرم،مگر باید گناه کبیره کرد و بعد به درگاه خدا بازگشت.

اینکه انسان به راحتی از نعمتهای پروردگار استفاده می کند و شکر او را به جا نمی آورد بالاترین معصیت است.

انسان وقتی با اشک و ناله به سراغ پروردگار می رود عجز و ناتوانی خود را در محضر حق اثبات می کند. و به خاطر همه خطاهایش از خدا عذر می خواهد.

راوی: خواهر محمدرضا تورجی زاده


زندگی تان درست می شود...

جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۳ ق.ظ

شهید نوشت:

یک روز هردوتا خواهرش را در کنار خودش نشاند و از اوضاع و احوال درس، مشق و دوستانش پرسید.

آنقدر حرف را تاباند تا حرفش به آنجایی رسید که دوست داشت.

بدون اینکه آنها بفهمند که میخواهد نصیحتشان کند،

 گفت:«خواهران من، حجاب، عفت و پاکدامنی خود را حفظ کنید.

طوری باشید که حضرت زینب و حضرت زهرا از شما راضی باشند.

 آن وقت زندگیتان درست میشود...»

شهید محمد فخاری

(فرهنگ نامه شهدای سمنان)


روز مادر بر تمامی مادران و همچنین مادر مهربانم مبارک باد.


خیلی نگاه می کنم عکس ات را...

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۴۶ ب.ظ

شهید نوشت: کم حرف میزد . سه تا پسرش شهید شده بودند .

ازش پرسیدم : چند سالته مادر جان ؟!

گفت : هزار سال...

خندیدم .

گفت : شوخی نمی کنم ، اندازه ی هزار سال بهم سخت گذشته .

صداش می لرزید...

 

"منبع: کتاب روزگاران11" 

فاطمه(س) نام مادر تمامی شهدای گمنام است...

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۱۸ ب.ظ

شهید نوشت:

دفعه آخر که اومد مرخصی حال و هواش فرق کرده بود.

انگار می دونست آخرین دیدارمونه .خواست حرف بزنه،اشک تو چشماش حلقه بست.

با چشم گریون گفت:"دوست دارم گمنام باشم، دلم می خواد قبرم مثل حضرت زهرا مخفی باشه."

دست آخر هم به آرزویش رسید.

هنوزم که هنوره جنازه اش پیدا نشده. گمنام موند و بی نشون....

راوی: پدر شهید عباس سلطانی

مادر نوشت:

روضه ای که دلم را می سوزاند این است که کودکی مادرش را صدا می زند و جوابی نمیشنود:

کَلّمینی یا أمّاهُ...أنا اِبنُکَ الحُسین...

یا حضرت مادر دعایمان کن...دعای مادر حتما مستجاب است.

شهادتت مبارک...

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۰۳ ب.ظ

شهید نوشت: شهادتت مبارک....ولی چه غریبانه....

ندای آقا و مولایت را لبیک گفتی....

ولی این مدت که درد میکشیدی خیلی ها تو را غریب گذاشتند...

خیلی ها نه اینکه مرهم دردهایت باشند که زخم زدند بر دردهایت ...

ولی تو سکوت کردی...

چقدر حرف داشتی که بزنی ولی نزدی...

درددل هایت را برای آقا نوشتی....آقا به سربازی چون تو به خود می بالد...

به حال ات غبطه میخورم...من برای امر به معروف چه کردم...؟در برابر بی حجابی ها هنوز از آبرویم میترسم که امر به معروف نمیکنم....اما تو....

اما تو مردانه ایستادی پای آن...تا پای جانت...جوانی ات....

توی این دنیای نامردی ها خیلی مردی علی جان...

سلام ما را به ارباب برسان...

دیدی که زمین لایق دل بستن نیست

دل کندی و رهسپار افلاک شدی.....

راهیان کربلای عشقیم...

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۲۵ ب.ظ

شهید نوشت:

مقصد:آسمان ...راهی کربلای عشق...

زمان:مصادف با حول حالنای دلم...

این سرزمین که گام بر میداری قطعه ای از بهشت است که وعده صالحین است...

اینجا که روزگاری به آسمان راه داشت عاشقت می کند...آری اینجا وابسته ات می کند که ذاتش این گونه است...

اینجا از دل هزاران شهید عبور می کنی...اینجا حال و هوایت را پاکیزه می کند...انگار تازه متولد می شوی...

خدایا،بهشت تو محل آرامش است و جایگاه رضوانت....این سرزمین عجیب بوی بهشت تو را دارد خدا...

اما اکنون من،همزمان با تحویل سال آمده ام که حول حالنای دلم را در کنار تو باشم ای شهید...

در سرزمین نور...با کاروان راهیان نور....

از شهر دل گم کرده ها آمده ام...آمدم تا تو دوباره پیدایش کنی ای شهید...دلم را میگویم....بدهی دستم و بگوی دیگر دلت را....

این روزها عجیب محتاج دعای "الهی ثبت قلبی علی دینک" هستم.... در برابر دشمنانی که امروز نرم و آهسته دینم را،ایمانم را،دلم را نشانه گرفتند...

آمده ام اینجا ای شهید که حالم را به بهترین حال تبدیل کنم....دست دلم را بگیر ای شهید...

خدایا لحظات زندگی ام  را پیروی از افلاکیان این سرزمین قرار ده،تا جزء گروهی قرار گیرم که نه ترسی دارند و نه اندوهی که خود فرموده ای:

" فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ...."


√التماس دعا از همه در لحظه تحویل سال...

   خادم الشهید


اینجا نشان از بی نشانان بگیر...

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۲ ب.ظ

 

شهید نوشت:

هر چی بچه دار می شدم،برام نمی موند.یا توی نوزادی می مرد، یا توی کودکی.

نذر حضرت زهرا(س) دو تا بچه برام موند.یه دختر یه پسر.

اسم پسرم رو گذاشتم احمد.

جنگ که شد مثل بقیه احمد هم رفت جبهه.خیلی حضرت زهرایی بود.

یه پارچه داده بود به خواهرش گفته بود:«این رو بدوز روی جیب پیراهنم»

روی پارچه نوشته بود:« یا فاطمه زهرا(س) »

با همون لباس رفت جبهه و شهید شد.

جنازه اش هم نیومد، جنازه اش موند توی شلمچه....بی مزار موند شبیه حضرت زهرا(س)....

راوی: مادر شهید احمد احمدی زاده

شهیدم نوشت: دلتنگی ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است....

خُرّم آن رِند که در عشق به جانان برسد....

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۱ ب.ظ

شهید نوشت: "شهادت همچون میوه ای است که نمی توان آن را نارس از درخت چید و سعادتی است که خداوند نصیب بندگان خاص و مقربان درگاهش می نماید.

نصیب کسانی می کند که توانسته باشند از همه وابستگیها دل کنده و قلبشان فقط و فقط از عشق خدا مالامال گشته باشد. عاشقانی رنج می برند که خداوند آنان را زودتر به لقاء خویش نمی رساند زیرا آنان با تک تک سلولهای بدن خود باور دارند که مهمترین بهره برداری از این دنیا، پرواز به سوی لقاء الله است.

کوتاهترین راه جهاد، شهادت است و جبهه میدان مبارزه است.

وصیت نامه شهید عبدالله غلامی"

√روز بزرگداشت شهدا گرامی باد.

√شهدا را یاد کنیم با یک صلوات...

شهیدم نوشت: تا تو با منی خوش به حال من...

بانوی صبوری ها دلت آرام شد مادر...؟

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ب.ظ

 

                                                            دریافت

شهید نوشت: وقتی شروع به نوشتن این وبلاگ کردم برای دل مادر شهید افشار طرح زدم...

حالا هم برای دل یک مادر شهید دیگر...

غروب شب جمعه رو خاک شلمچه نشسته بودیم که خبر شناسایی شهید بهروز صبوری رو دادند...

مادر شهید هفته قبل موقع اکران فیلم شیار 143 تو دانشگاه از همه خواسته بود که دعا کنند که حداقل یک بند انگشت بهروز برگردد...

حالا این ها همان دانشجویان...روی خاک شلمچه....روضه حضرت زهرا(س)...خبر آمدن بهروز....

بانوی صبوری ها دلت آرام شد مادر...؟

حالا به اندازه ی سی و یک سال آرام شدی مادر...؟

مادر حالا دعا کن برای دل مادران چشم انتظار...

یوسف گمگشته باز آمد به کنعان....

شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۲۴ ب.ظ


شهید نوشت: حال این مادر را که می داند؟
بعد از این همه سال بالاخره چشمانش روشن شد به یوسفش...
بعد از سی سال یوسف اش را در اغوش گرفت.
او آمد از جزیره مجنون...
چه می توان گفت از دل این مادر...؟
دیگر سوی چشمانش رفته بود...ولی دلش روشن بود که نور چشمش می آید.
دلش گواهی می داد روزی می آید...
حالا آمد
نور چشمش...
گرمی دلش...
حالا دیگر دنیایش روشن شده....دلش آرام گرفته...
دلت آرام مادر شهید...