روزگار جبهه ها یادش بخیر
شهید نوشت: قبل از حمید، برادرش راهی میدان جنگ شد، اما در آستان در خانه که ایستاد، به او گفتم: «حمید جون نمی شه تا اومدن برادرت از جبهه صبر کنی؟ آخه با هم که می روید، یک باره شرنگ تنهایی در جانم می ریزه. تازه اگر صیاد شهادت هر دوتای شما را صید کنه و ببره، کمر این پدر پیر می شکنه. »
اشکی که با آه و خون آمیخته بود، چشمان حمید، آن جوان مبارز را در آغوش گرفت. حرفش به زبان بود، اما گویا هر کلام به سختی از سد بغض گلویش عبور می کرد. سر بر شانه ام گذاشت؛ نمی خواست من اشک او را ببینم. آرام همان طور که باران بوسه اش بر سر و دوشم می ریخت، گفت: «مبادا که بوم تنهایی بر آشیان دلت منزل کند. پدر جان، به امام عاشورا (ع) توسل کن، امروز مرزهای ما گرمی گودال قتلگاه را به یاد می آره. صدها جوون مثل ماهی افتاده بر ساحل در خون می غلتند. پدرم، در جبهه به یاد گرمی دستان نوازشگر تو، از دستان پر مهر حسین (ع) یاری خواهم خواست. تو را هم به اون شافع روز جزا می سپارم.»
و این گونه حمید، من و مادرش را به خدا سپرد و قدم در راه پرمخاطره جهاد گذارد.
به نقل از پدر شهید حمیدرضا سعیدعرب